loading...
شهیدان زنده
نسرین رضایی و پرستو طالبی بازدید : 41 شنبه 15 بهمن 1390 نظرات (0)

 

پدرم هميشه مراعات حال حيوانات و جانوران را مي‌کرد . هنگامي که راه مي‌رفتم ، مي‌گفت : « مواظب باش مورچه‌ها را له نکني . » به ياد دارم ، در محوطه‌اي روباز ، آخور درست کرده بوديم و گاوهايمان را در آن علوفه مي‌داديم . يک روز وسط آخور يک مار بزرگي را که بسيار هم سمي بود ديدم که صاف ايستاده و دهانش را باز کرده بود

پدر شهید
پدرم اهل « سميرم » اصفهان بود . در همان جا دروس مکتبخانه را به اتمام رساند و در کسوت درويشان درآمد . شانزده ساله بوده که دست به يک سلسله سفرهاي طولاني مي‌زند . او سفرهايش را با اسب يا پاي پياده انجام مي‌داده و اکثر نقاط ايران ، عراق ، شامات ، مکه و مدينه را زير پا گذاشته بود و بعد خاطرات خود را در قالب يک سفرنامه به رشته تحرير درآورده است .

ايشان طبع شعر هم داشته و اشعار زيادي گفته است که ديوانش به چاپ نرسيده ؛ اما کتاب شعري از او در دهه 1330 به نام « ماتمکدة عشاق » منتشر شده که از ابتدا تا انتها در مدح و منقبت ائمه اطهار (ع) بخصوص در رثاي حضرت امام حسين (ع) و شهداي کربلا سروده شده است .  :

پدرم پس از سفر به نقاط مختلف ، سرانجام در منطقه‌اي به نام « باغ خواص » ساکن شده و مورد توجه مردم قرار مي‌گيرد . مردم براي همه کارهايشان به او مراجعه مي کردند ؛ براي ساختن خانه ، راه‌اندازي عروسي‌ها ، برپايي عزاداري‌ها ، برنامه‌هاي محرم ، رمضان و  پدرم برايشان هم نوحه مي‌خواند و هم روضه . خلاصه در غم و شادي آنها شرکت مي‌کرد .

اهالي باغ خواص در مسائل ديني و مذهبي بسيار قوي و ريشه دارهستند . هميشه ، شيعه محکمي بوده و بسان يک دژ مستحکم در دل کوير عمل کرده‌اند .


ساخت روستا

در نزديکي باغ خواص ، مرقد امام‌زاده‌اي مشهور به « شاهزاده ابراهيم » قرار دارد که مورد توجه اهالي روستاهاي اطراف مي‌باشد . پدرم وقتي در باغ خواص ساکن مي‌شود . مانند بقيه اهالي ، به طور مرتب به زيارت شاهزاده ابراهيم مي‌رود .

در آن زمان ، بقعة امامزاده ، بسيار کوچک و بي‌رونق بوده و يک متولي پير ، امور آنجا را اداره مي‌کرده است . در کنار آن نيز ، چشمه آبي جاري بوده که زميني به مساحت تقريبي صد متر مربع را با آن آبياري مي‌کرده‌اند . به همين خاطر در جوار اين امامزاده علفزار و چمنزاري کوچک ايجاد شده بود و پس از چمنزار کوير شروع مي‌شد . پدرم منطقه را مي‌پسندد و مي‌گويد : « بايد به خاطر وجود مرقد امامزاده ابراهيم ، اين جا را آباد کرد . » بنابراين به دنبال صاحب آن محل مي‌گردد ؛ از سياه کوه تا حوض سلطان شروع به جست و جو مي‌کند و تا نزديکي قم پيش مي‌رود . همه جا را مي‌گردد تا بالاخره ، صاحب آنجا را پيدا مي‌کند ؛ او پيرمردي وارسته به نام « مهندس انصاري » بوده که جزو اولين دانشجوياني بوده که به اروپا رفته و مهندس شده بود . سنش از هشتاد گذشته بود و يک حال خاصي داشته است از اينکه مالک يک منطقه بوده احساس برتري و غرور نمي‌کرده است . در منطقه زمينهاي فراواني داشته . پدرم مباشر او مي‌شود ، خيلي با هم دمساز بودند .

پس از آن ، پدرم طراحي و ساخت يک روستا را در کنار امامزاده ابراهيم آغاز مي‌کند . روستايي که هنوز هم در نزديکي قرچک ورامين وجود دارد . نقشه آنجا را خودش مي‌کشد . بهترين و پهن‌ترين خيابانها را در آنجا طراحي مي‌کند . بعد شروع مي‌کند به جمع کردن افراد مختلف براي سکونت در آنجا . آدمها را از مستضعف‌ترين اهالي بخش انتخاب مي‌کند ؛ آدمهاي بيچاره‌اي که دستشان از همه جا کوتاه بوده است . حتي خانواده‌هايي بودند که اصطلاحاً به آنها « خاکسترنشين » مي‌گفتند . پدرم آنها را نيز به روستاي تازه تأسيس مي‌آورد و برايشان امکان زندگي فراهم مي‌سازد . خودشان هميشه مي‌گفتند : « حاجي ما را زنده کرد ! »



خودکفايي روستا

پدرم تصميم مي‌گيرد ؛ روستاي جديد را از بيرون بي‌نياز سازد . براي اين منظور ، صاحبان حرف مختلف را انتخاب و به آنجا دعوت مي‌کند .

مثلاً براي اينکه يک مغازه در آنجا باشد ، خانواده‌اي را از باغ خاص مي‌آورد ، و يا براي ساختن بناها و خانه‌هاي مردم ، خانواده‌اي را از کاشان که در کار بنايي تخصص داشتند ، به آنجا دعوت مي‌کند . نجار ، باغبان و تعدادي کشاورز ، بقيه اهالي روستا بودند که هر کدام از جاهاي مختلف به آنجا مي‌آيند . بعضي از آنها از اصفهان مي‌آيند . اصفهاني‌ها در چينه کشيدن ، کويرزدايي و مبارزه با نمکزار متخصص بودند . بعد ، پدرم به فکر مي‌افتد که چشمه امامزاده ابراهيم را به قنات تبديل کند و يک خانوار از کرمان و يک خانوار هم از اصفهان که مقني و زمين شناس بودند ، پيدا مي‌کند و به آنجا مي‌آورد . قناتي که اينها احداث کرده بودند ، آب فراواني داشت و زمينهاي زيادي را زير کشت مي‌برد .

خلاصه ، بعد از جمع کردن افراد مختلف ، ساختن خانه را شروع مي‌کند ؛ خانه‌هايي در يک اندازه و بزرگ ؛ براي اينکه بچه‌هاي خانواده‌ها هم ، بعداً بتوانند در همان جا سکونت داشته باشند .

آن خانه‌ها داراي باغچه‌هاي بزرگ ، به مساحت حدود يک هکتار بودند . انتخاب درخت براي کاشتن در باغچه‌ها نيز با پدرم بود . او ريشه درخت مو را از شهريار ، نهال انار را از ساوه و  مي‌آورد . خلاصه همه کارهاي آنجا تحت نظارت او انجام مي‌گرفت تا اينکه روستا کم کم شکل مي‌گيرد و اسمش را « ولي آباد » مي‌گذارد . تا اين جا را من خودم به ياد ندارم و از خانواده‌ام شنيده‌ام ، اما از سه چهار سالگي به بعد ، خاطرات خودم است که به يادم مانده است .


خريد 30 رأس گوساله

در گذشته براي شخم زدن از گاو استفاده مي‌شد . براي همين منظور ، پدرم سي گوسالة کوچک هم سن و سال – نمي‌دانم از کجا – خريداري و جمع کرده بود . خوب به ياد دارم ، برادرم اينها رامي‌چراند . گوساله‌ها کم کم به گاوهاي نر قوي هيکل تبديل شدند و پدرم آنها را بين خانواده‌ها تقسيم کرد . اگر کسي حتي چهار پسر رشيد و خيلي خوب داشت ، پدرم چهارتا گاو به او مي‌داد تا اين پسرها همان‌جا بمانند ، زراعت بکنند و از روستا نروند .

گاوها بتدريج زياد شدند و به هر پسري که بزرگ مي‌شد ، يک رأس گاو مي‌داد تا کار کند ، اما به شش پسر خود فقط دو رأس داد ؛ يکي به من و برادر تني‌ام و يک رأس هم به دو برادر ناتني‌ام . دو برادر ديگرم را مي‌گفت ؛ اهل کشاورزي نيستند بروند سراغ کارهاي ديگر ، مثلاً ميرزابنويسي به آنها ياد مي‌داد . يکي از برادرانم خيلي رشيد و قوي بود ، يک اسب براي او خريده بود و او را دشتبان کرده بود ، مي‌رفت بازرسي مي‌کرد . به ياد دارم بعضي وقتها ، نيمه‌هاي شب ، برادرم را بيدار مي‌کرد و مي‌گفت : « تو چه جور دشتباني هستي ؟ پا شو برو ببين چه خبر است ! » بيرونش مي‌کرد که برود زمينها را بازرسي کند .

به اين ترتيب ، همه گاوها را تقسيم و زمينها را هم تا دل کوير ، مرزبندي و به اهالي روستا واگذار کرده بود . پدرم مي‌گفت : همه با هم بايد اين جا را آباد کنيم و در قلب کوير پيش برويم . بهترين صيفي‌جات در اين منطقه کويري به عمل مي‌آمد . ذرت ، جو ، گندم و  از ديگر محصولات روستاي نوبنياد پدرم بود .



دور هم نشيني دوستان پدرم

در آن سالها ( اوايل دهه 1330 ) شخصي به نام آقاي مهدويان رئيس فرهنگ ورامين بود . وي با پدرم خيلي دوست بود و هميشه به خانه ما مي‌آمد . پدرم نيز ، عده‌اي را که چيزي سرشان مي‌شد جمع مي‌کرد و مي‌آمدند دور آقاي مهدويان مي‌نشستند . او مرد وارسته‌اي بود . صداي خيلي خوشي هم داشت . با صداي دلنشيني مثنوي برايشان مي‌خواند . نوحه و مصيبت هم خيلي خوب مي‌خواند . نمي‌دانيد چه مي‌کرد ؛ اصلاً يک حال عجيبي داشت ولي به بچه‌ها رو نمي‌داد و ما مجبور بوديم بيرون بنشينيم . بعد از مثنوي شروع مي‌کرد به حرف زدن ، و سري هم به صحيفه سجاديه مي‌زد . آنها دور هم حال خوشي داشتند . روز و شبي نبود که اينها دور هم نباشند ، اصلاً وضع بد در آن شرايط معنايي نداشت و هيچ يک از زندگي گله و شکايتي نداشتند .

همان موقع بحث مصدق مطرح بود . يادم است ، بعدها يک قصيده دو صفحه‌اي از پدرم ديدم که مصدق را در زمان قدرتش به بازي گرفته بود . معلوم بود که او آن موقع مسائل را خوب مي‌فهميده . پدرم ارتباط با قم داشت . هر ماه ، دو سه بار به قم مي‌رفت ، کساني را در قم داشت که وجوهات را به آنها مي‌داد ، مسائل را حل مي‌کرد و مي‌آمد .

فرمانده گروهان ژاندارمري باقرآباد هم ، که اسمش در خاطرم نيست جزو دوستان پدرم بود . مرد بسيار خوبي بود و به پدر ما خيلي اعتقاد داشت ، اگر پدرم يک حرفي مي‌زد ، او حتماً عمل مي‌کرد . با مردم هم بدرفتاري نمي‌کرد . او خودش يک حسينيه بزرگي داشت .

روز تاسوعا دسته‌هاي عزادار به حسينيه‌اش مي‌رفتند . شام نمي‌داد ، اما همه دسته‌هاي عزاداري ، تاسوعا سري به حسينيه او مي‌زدند . درجه‌اش استوار بود . پيرمردي وزين و انساني والا بود . او نيز در دور هم نشيني پدرم با دوستانش شرکت مي‌کرد .



انجام همه کارها با پدرم بود

اغلب خريدهاي اهالي روستا را پدرم انجام مي‌داد . مي‌رفت از قم مي‌خريد و مي‌آورد در قرچک ، داخل يک قهوه‌خانه‌اي مي‌گذاشت و سپس با پاي پياده مي‌آمد و اهالي روستا را صدا مي‌زد که الا‎غ‌هايشان را بردارند و بروند وسايل را بياورند . کسي حق نداشت بگويد : « من الان نمي‌توانم . »

او همه کارها را انجام مي‌داد . خواستگاري‌ها را جوش مي‌داد . عقد مي‌خواند و عروسي راه مي‌انداخت . مردم هم قبولش داشتند . روزهاي عيد همه را راحت مي‌کرد . خريد عيدشان را انجام مي‌داد .

عيد در آنجا چيز عجيبي بود ؛ هر کجا مي‌رفتي ، نقلها و شيريني‌ها مثل هم بود . همه را حاجي خريده و پخش مي‌کرد و بعد مي‌گفت : « عيد يک روز است . » تا ظهر به همه خانواده‌ها سر مي‌زد . مردم را هم مجبور مي‌کرد که به طور دسته جمعي بازديدهايشان را انجام دهند . روز دوم عيد همه را بيدار مي‌کرد و سرکار مي‌فرستاد . اين طور نبود که تا سيزده فروردين بيکار باشند .




منطقه امن پدرم

به هيچ وجه ، در منطقه پدرم اتفاقي نمي‌افتاد . منطقه امني بود که کسي جرأت نمي‌کرد مزاحم کسي بشود ؛ قتل ، جعل ، دزدي و هيچ خلافي در آنجا واقع نمي‌شد . دو سه تا دزد گردن کلفت آن طرف‌ها بودند که هميشه مي‌گفتند : « طرف سرزمين اين حاجي نمي‌رويم . »

پسر يکي از خانواده‌هاي ده ، يک روز برايم تعريف مي‌کرد : گاهي وقتها مي‌رفتم سر خرمن و يک چيزي بر مي‌داشتم . يک شب وقتي سر خرمن رفته بودم ، موقع برگشت ، ديدم کسي به آرامي راه مي‌رود . حاجي را با قباي بلندش ديدم . بدون اينکه برگردد و به من نگاه کند ، گفت : « محمد رضا کجابودي ؟ » بعد هم منتظر جواب نماند و در آن شب تاريک راهش را کج کرد و به طرف بيابان رفت . پس از آن حادثه ديگر هيچ وقت شرم و حيا اجازه نمي‌داد ، به رويش نگاه کنم .





تاکسي دمدار

يک نيمچه اربابي در روستاي مجاور روستاي ما بود که مردم را خيلي اذيت مي‌کرد . با پدر ما هم خيلي بد بود . از قضا دخترش را به يکي از پسرهاي آبادي ما شوهر داد . خواستگاري‌اش با پدرم بود ، موقع عروسي شد و خانواده داماد براي آوردن عروس به آن روستا رفتند . من هم که در آن موقع ، شش يا هفت سال داشتم – رفته بودم .

ديدم عروس را نمي‌گذارند ببرند ، نمي‌دانم چرا ؟ بعدها از مادرم شنيدم ؛ زنهاي فاميل آنها که از تهران آمده بودند . گفته‌اند ما نمي‌گذاريم همين جوري ، عروس را بردارند و پياده ببرند . بايد با تاکسي ببرند . آن موقع تاکسي خيلي اهميت داشت . پدرم که از قضيه مطلع مي‌شود ، مي‌گويد : « نگران نباشيد من الان درستش مي‌کنم . »

سپس رو به يکي از اطرافيان مي‌کند و مي‌گويد : « آن تاکسي دمدار را برداريد، ببريد و عروس را با آن بياوريد ! »

به هر حال پس از مدتي يابوي حاجي را آوردند و حاجي نيز آمد و گفت : « اين هم تاکسي دمدار . ديگر چه مي‌گوييد ؟ » آنها نيز وقتي که وضعيت را چنين ديدند ، چيزي نگفتند و عروس را سوار يابو کردند و عروسي برگزار شد . از آن زمان به بعد ، سالهاي سال در ميان اهالي روستا يابوي حاجي به تاکسي دمدار مشهور بود .



اولين تراکتور منطقه

پدرم اولين کسي بود که تراکتور را به آن منطقه آورد . يادم مي‌آيد تراکتورهايي بود که چرخ لاستيکي نداشتند ؛ بلکه به جاي آن پنجه‌هاي فلزي بود . نمي‌دانم اينها را از کجا کرايه مي‌کرد و به ولي آباد مي‌آورد تا شخم و ريس بزنند و خرمن بکوبند . بعدها هم يک تراکتور خريد . آن موقع بايد کارها دسته جمعي انجام مي‌گرفت . اگر يک زمين معيني بايد صاف مي‌شد ، همه با هم کار مي‌کردند تا آن زمين ، صاف و تميز مي‌شد . کار کشيدن نهر آب به زمينها هم به طور دسته جمعي انجام مي‌شد . پدرم همة‌اين کارها را هدايت مي‌کرد و بعد زمينها را تقسيم مي‌کرد و مي‌گفت : اين سهم تو است ، اين هم مرز تو ، حالا برو در زمين خودت کار کن !

يادم است در آن موقع ، لايروبي جويها با بيل انجام مي‌شد . پدرم معلوم مي‌کرد که در سال ، مثلاً دو بار نوبت لايروبي اين جوي است . ( از جلو قنات تا سه کيلومتر يا پنج کيلومتر . ) در روزهاي معيني از سال ( مثل زمستان ) که کار کم بود ، با همياري بيست و چهار نفر جوي لايروبي مي‌شد .





فقط يک بار از پدرم سيلي خوردم

پدرم در خانه اتاق جدايي داشت . ما حق نداشتيم در کارش دخالت کنيم . وقتي که او در اتاق خودش مشغول نوشتن چيزي بود و يا شعري مي‌گفت هيچ کس حق نداشت در اطراف اتاقش با صداي بلند حرف بزند . خيلي آرام شام و ناهارش را برايش مي‌بردند . فقط مرا به خاطر آنکه بيشتر از ساير بچه‌هايش دوست مي‌داشت بعضي وقتها صدا مي‌کرد و پيش خودش مي‌نشاند ، بدون اينکه حرف زيادي بزند . يک بار براي خانة يکي از اهالي دري خريده بود . در را به سينة يک درخت نارون که بسيار تنومند بود و سايه زيادي هم داشت تکيه داده بودند . من بازيگوشي کردم و تنم به در خورد و افتاد و شيشه‌هايش شکست . چون در ، مال خودمان نبود ، پدرم خيلي ناراحت و عصباني شد . يکي دو تا سيلي به من زد . من هم قهر کردم . اين تنها موردي بود که از او کتک خوردم .

يک مدرسه‌اي بغل خانه‌مان ساخته بود . مدرسه شش کلاس داشت و همه همان جا درس مي‌خوانديم . آن وقت در آن نواحي اصلاً مدرسه‌اي نبود و بچه‌هايي که کلاس اول مي‌آمدند ، گاهي پانزده سالشان مي‌شد و هيکل‌هايي بسيار درشت داشتند . ولي پدرم گفته بود که همه بايد بيايند و درس بخوانند . معلم را هم خودش آورده بود و برايش خانه درست کرده بود . تا پدرم زنده بود در آن مدرسه درس مي‌داد .

آن روز ، وقتي مرا کتک زد ، قهر کردم و توي آن مدرسه رفتم و در يکي از کلاسها نشستم . يادم است که مادرم آمد و مرا به خانه برگرداند . پدرم هم روي تپه ايستاده بود يادم است که مادرم آمد و مرا به خانه برگرداند . پدرم هم روي تپه ايستاده بود و زير چشمي نگاهم مي‌کرد . اين نشان مي‌داد که از زدن من خيلي ناراحت است، و همين براي دلجويي‌ام بس بود .



با شکار کردن ميانه‌اي نداشت

پدرم يک تفنگ شکاري داشت ، ولي با آن شکار نمي‌کرد ، شکار را دوست نداشت ؛ اما تفنگ را براي جاي خاصي لازم داشت . به تفنگ او فشنگهاي چهار پاره که دود و دمش هم زياد بود ، مي‌خورد . در زمستان ، دسته‌هاي عظيم سار ، صبح و عصر پرواز مي‌کردند ، مي‌رفتند و بر مي‌گشتند . پدرم عصرها روي پشت بام خانه مي‌رفت . دسته‌هاي سار که مي‌آمدند ، چند تير به سوي آنها شليک مي‌کرد . با همان چند تير مي‌ديديم که تعداد زيادي سار به زمين مي‌افتاد و مردم آنها را جمع مي‌کردند ، سر مي‌بريدند و براي آبگوشت استفاده مي‌کردند . هر کسي تقريباً سي تا پنجاه سار نصيبش مي‌شد . تفنگ پدرم فقط براي همين کار بود . بعد هم تفنگ را در صندوقچه مي‌گذاشت و در آن را مي‌بست . يک اشکافي هم داشت که هيچ کس جرأت دست زدن به آن را نداشت . چون قفل نداشت به من که بچه بودم مي‌گفت : « اگر دست به آن بزني مار يا عقرب نيشت مي‌زند . » من هم دست نمي‌زدم . البته او اين را به خاطر خطرناک بودن اسلحه مي‌گفت .





به اين چشمها نگاه کن !

يک تابلو از تمثال جواني حضرت پيغمبر (ص) در خانه‌مان بود و زيرش نوشته شده بود : « ايام شباب حضرت خاتم (ص) . » يک روز پدر صدايم کرد و با اشاره به آن تابلو گفت :





به اين عکس نگاه کن .

من آن زمان پنج سال بيشتر نداشتم . نگاه کردم ، ديدم چشمهايش به چشمم نگاه مي‌کند . بعد گفت :

برو آن طرف اتاق !

رفتم .

گفت :

-باز نگاه کن !

ديدم که عکس باز به من زل زده و به چشمانم نگاه مي‌کند !

گفت :

-برو آن طرف اتاق و نگاه کن !

از آن طرف هم نگريستم ، ديدم باز عکس توي چشمانم نگاه مي‌کند .

اين بار گفت :

-برو بيرون از اتاق و نگاه کن ! رفتم . باز ديدم آن عکس چشم به من دوخته است .

پدرم لحظه‌اي سکوت کرد و سپس گفت :

« وقتي که من نيستم ، اگر به اين اتاق آمدي حتماً به اين چشمها نگاه کن ! » و ديگر چيزي نگفت ، چون به هيچ وجه موعظه و نصيحت نمي‌کرد .





بگذار زندگي کند

پدرم هميشه مراعات حال حيوانات و جانوران را مي‌کرد . هنگامي که راه مي‌رفتم ، مي‌گفت : « مواظب باش مورچه‌ها را له نکني . » به ياد دارم ، در محوطه‌اي روباز ، آخور درست کرده بوديم و گاوهايمان را در آن علوفه مي‌داديم . يک روز وسط آخور يک مار بزرگي را که بسيار هم سمي بود ديدم که صاف ايستاده و دهانش را باز کرده بود . پدرم نيز در همان نزديکي‌ها مشغول کار بود  صدا زدم : « بابا ، مار . » گفت : « ديدمش ، آرام حرف بزن ! بگذار زندگي‌اش را بکند . تو به آن چکار داري ؟ »

بعد از مدتي ، گنجشکي آمد روي مار نشست و آن هم گنجشک را بلعيد . تا وقتي که از گلويش پايين مي‌رفت ، ايستاده بود . بعد هم به آرامي خزيد و رفت به جايي که آخور گاوهاي خودمان بود و تويش کاه و جو مي‌ريختيم تا بخورند . اما پدرم کاري به کار مار نداشت و آن مار هم هيچ وقت گاو و يا گوسفند ما را نيش نزد .




با پزشک رفتن موافق نبود

پدرم با پزشک موافق نبود . من يک بار صورتم به شکل خيلي ناجوري پاره شده بود ، به طوري که لبم از طرف داخل هم سوراخ شده بود . وقتي وضعيت را چنين ديد ، مجبور شد مرا به دکتر برساند . ولي دلش نيامد که خودش به بيمارستان ببرد و شاهد ماجرا باشد ، در نتيجه به بقيه گفت : « برداريد ببريدش بيمارستان فيروز آبادي شهر ري . » من را به آنجا رساندند ، ولي آنها نپذيرفتند و گفتند : دير آورده‌ايد ، وضعش خيلي وخيم است . خانواده‌ام دوباره مرا به پيشواي ورامين ، نزد عمه‌ام بردند . البته عمه واقعي‌ام نبود ، همين طور ، عمه‌اش مي‌خوانديم . زن مؤمنه و عجيبي بود و خيلي هم به خانواده ما علاقه داشت . سه ماه آنجا ماندم . دو دکتر خوب هم آن زمان در پيشواي ورامين ساکن بودند . يکي دکتر « مقبلي » بود که خيلي پير بود و مردم به جاي پول به او محصولات کشاورزي يا چيزهاي ديگر مي‌دادند . و ديگري آقاي دکتر « وحيد » بود که اکنون دکتر وحيد دستجردي مسئول هلال احمر هستند . اين دو ، پزشکهاي مردمي بودند . مردم آنجا يک اعتقاد عجيبي به آنها داشتند . آنان نيز متقابلاً با مردم خيلي عجين بودند . با اينکه پزشک بودند ، اما فرقي با مردم عادي نداشتند و به آنها فخر نمي‌فروختند . مردم نيز آن دو را خيلي قبول داشتند و حتي دستشان را شفا مي‌دانستند . اصلاً موضوع اين نبود که دکتر دارويي بدهد يا ندهد . مي‌گفتند برويم اينها ما را ببينند ، چشم آنها به ما بيفتد کافي است . من بچه بودم ، ولي مي‌فهميدم که چقدر با احترام با اين دو نفر حرف مي‌زنند . سه ماه تمام تحت مداواي دکتر وحيد و دکتر مقبلي بودم تا اينکه مرا معالجه کردند .





مرگ پدر

يک روز صبح ، پدر صدايم زد و گفت : « بيا با من صبحانه بخور . » نشستم با او صبحانه خوردم ، پس از صبحانه ، قصد داشت به شهر برود . پدرم با يک راننده اتوبوس قرار گذاشته بود که هفته‌اي دو روز به ده ولي آباد بيايد و مردم را به شهر ببرد . در شهر ( تهران ) هم توي بازار مولوي ، سه چهار جا را مي‌شناخت و سفارش کرده بود که به کسي گرانفروشي و اجحاف نکنند . با کاسبها حساب داشت ، و خودش پول اجناس اهالي را پرداخت مي‌کرد . يعني مردم خريد مي‌کردند و سپس تابستان خودش مي‌رفت بازار و حساب و کتاب مي‌کرد و حسابهاي مردم را پس مي‌داد . اهالي با آن اتوبوس به شهر رفته ، خريدشان را مي‌کردند و بر مي‌گشتند .

راننده اتوبوس يک پيرمردي بود که از تمام رانندگان آن منطقه آهسته تر رانندگي مي‌کرد . موقع رانندگي همه از او جلو مي‌زدند ، البته اين کار او خوب بود و اين حسن را داشت که اهالي را سالم به مقصد مي‌رساند . اما آن صبح که روز رفتن به شهر بود و پدرم نيز مي‌خواست به شهر برود ، رانندة پيرمرد نيامد ، گويا مريض شده بود و شخص ديگري را به جاي خود فرستاده بود .

بخشي از جادة روستاي ولي آباد از روي راه‌آهن رد مي‌شد ، بعد از قرچک مي‌گذشت و به سمت تهران ادامه مي‌يافت . آن روز راننده موقت ، وقتي روي ريل راه آهن مي‌رسد ، نمي‌تواند سريع عبور کند و قطار سر مي رسد و به اتوبوس مي‌زند . تمام سرنشينان اتوبوس که هفت ، هشت نفر بيش نبودند کشته مي‌شوند و تنها يک پير مرد و يک دختر بچة چهار ماهه زنده مي‌مانند . پدرم با يک ضربة مغزي جان به جان آفرين تسليم مي‌کند و فقط سرش آسيب ديده بود ، بر بدنش نشاني از زخم ديده نمي‌شد .

آن روز ، قبل از اينکه من صبحانه را تمام کنم ، پدرم مرا به دنبال کاري فرستاد و گفت : « پا شو ، برو فلان کار را بکن و بيا ! » وقتي که بيرون مي‌رفتم ، اتوبوس جلو در بود ؛ اما موقع سوار شدن و رفتنش ، او را نديدم . حدود پانزده دقيقه بعد خبر آوردند که اين اتفاق افتاده است .

در آن موقع من حدود نه سال بيشتر نداشتم و مرگ پدر خيلي بر من سخت گذشت . تاريخ آن حادثة تلخ ، سال 1336 بود . يک حسينيه هم ساخته بود و طبق وصيت خودش در همان جا دفنش کردند . دو بيت شعر هم سروده و وصيت کرده بود که روي سنگ قبرش بنويسند . آن دو بيت شعر به اين قرار است :



پس از مرگ پدر

بعد از مرگ پدرم ، خانواده ما از هم جدا شدند . پسرهاي زن اول پدرم که بزرگ بودند و زن داشتند ، هر کدام دنبال کار خودشان رفتند . از آن جمع ، ما مانديم با مادرمان .

من دروس ابتدايي را خواندم و براي ادامه تحصيل به جايي به نام « پوينک » رفتم که بيشتر از هفت کيلومتر با روستاي ما فاصله داشت . من اين مسافت را همه روزه پياده مي‌رفتم ، در زمستان يا تابستان .

بعد از مدتي مال و اموال پدر تقسيم شد و ما رفته رفته در فقر افتاديم و زندگي واقعاً برايمان سخت شد . من سه سال مرحله اول متوسطه را در « پوينک » درس خواندم و براي ادامة تحصيل مرحله دوم متوسطه يا دبيرستان مدتي به محلي رفتم که به آن کارخانه قند مي‌گفتند . دو سه روز اول را پياده رفتم ، ولي فاصله‌اش حدود بيست کيلومتر بود و من قادر نبودم اين همه راه را هر روز پياده بروم و برگردم . بعد به ورامين رفتم . در ورامين مدير مدرسه‌مان شخصي بود به اسم آقاي هاشمي ، آدم خيلي خوبي بود . دو تا دبير داشتيم که با فولکس از تهران مي‌آمدند . آقاي هاشمي به آنها سفارش کرد که صبحها سر راهشان مرا هم بياورند . من تا قرچک پياده مي‌آمدم ، از آنجا هم سوار فولکس آنها مي‌شدم و به ورامين مي‌رفتم . پس از چند سال ديگر شرکت واحد به ورامين آمد . من هم از ورامين تا باقرآباد با اتوبوس شرکت واحد مي‌رفتم و بقيه راه را نيز پياده طي مي‌کردم .

بعد از اذان صبح ، وقتي که هوا هنوز تاريک بود ، به طرف مدرسه راه مي‌افتادم ، يادم مي‌آيد يک روز پس از شش کيلومتر پياده روي به پل باقر آباد رسيدم ؛ مردم تازه داشتند از خانه‌هايشان بيرون مي‌آمدند ، هوا تازه روشن شده بود . يک شخصي که مرا مي‌شناخت وقتي چشمش به من افتاد ، با حالت تعجب پرسيد : اين موقع صبح اين‌جا روي پل چکار مي‌کني ؟ تو ديشب باقرآباد بودي ؟

بيشتر اوقات آن قدر زود حرکت مي‌کردم که در مدرسه را من باز مي کردم ، و خيلي وقتها خانوادة فراشمان را هم از خواب بيدار مي‌کردم . يادم است ، که يک ناظمي داشتيم که خيلي سختگير بود و دست بزن داشت . بچه‌هايي را که دير مي‌آمدند و بعد از خوردن زنگ به مدرسه وارد مي‌شدند ، تنبيه مي‌کرد . يک روز آنها را جمع کرده بود ، من را هم صدا زد . بعد خطاب به آنها گفت : « مي‌دانيد از کجاي دنيا مي‌آيد ؟ اين از راه دور مي‌آيد و هميشه سر کلاس حاضر است ، ولي شما از همين بغل نمي‌توانيد خودتان را به موقع برسانيد ، دستهايتان را بگيريد بالا ، ببينم . » مي‌زد ، مي‌کوبيد و مي‌گفت ؛ شما خانه‌تان همين پشت است ، ولي اين جوري مي‌آييد ؟

در راه مدرسه ، درس هم مي‌خواندم ، چون سرم توي کتاب بود ، داخل چاله مي‌افتادم ، براي همين ، از راه بيابان که صاف بود مي‌رفتم . کم‌کم يک راه « مال رو » براي خودم درست کرده بودم ؛ آن‌قدر از آن مسير رفته بودم که يک راه باريکي روي زمين پيدا شده بود . در بين راه مثلاً قصايد طولاني فردوسي يا قصايد شعراي عصر غزنويان را که خيلي سنگين و وزين هم بودند حفظ مي‌کردم . دبير ادبياتي داشتيم که از ما مي‌خواست تا اين اشعار را حفظ کنيم . براي من کاري نداشت ، صبح که از خانه بيرون مي‌آمدم تا به مدرسه مي‌رسيدم هشت دفعه شعر مورد نظر را خوانده و حفظ مي‌کردم . آن سالها ، خيلي سخت گذشت .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
با سلام خدمت شما امیدورایم لحظات خوبی را در این بلاگ سپری و از مطالب سایت به خوبی استفاده کنید اگر در بلاگ مشکلی دید ویا نظری داشتید حتما به ما اطلاع دهید از طرف مدیران سایت(نسرین رضایی و پرستو طالبی)
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 15
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 13
  • بازدید کلی : 608